?Do you know her
Nobody loves her
She's like no other
Somebody help her
..Dear diary
?Do you know her
Nobody loves her
She's like no other
Somebody help her
..Dear diary
It's that day. Again.
فراموش کردم؟ یا تغییر؟
It's like there's nothing new for me
دلایل زیادی داشتی برای رفتن، نرفتی. به طرز عجیبی از اون به بعد لبخند زدی، اما هیچوقت دلیلی که باعث شد بخوای از همه چی دور بشی و فکر برگشتن هم به سرت نزنه ترکت نکرد، پس بذار بهت بگم، برو و پشت سرتم نگاه نکن.
اون دختر کوچولو بزرگ و بزرگ تر میشد، کم کم پل های پشت سرش در هم میشکستن. حتی خورشید فراموش میکرد نورش رو به چه چیزی و چه کسی بخشیده، چطور میشد که اون فراموش نکنه؟ یه روزی میمرد، یه روزی اینجا رو ترک میکرد بدون اینکه اثری ازش باقی بمونه. چون همه چیز جوری ازش گرفته میشد انگار هیچوقت متعلق به اون نبوده.
Cardigan - Taylor Swift
خوشحالی ها شدن پیام بازرگانی
و زندگی غم انگیز من، یه فیلم طولانی
تمام کاری که باید بکنم خاموش کردن تلویزیونه.
که هستی ای مرگ؟ میدانی که هنوز هم میخواهمت؟ که هستی که دائما مینویسمت؟ که هستی که هر جا میروم تکه ای از تو میبینم اما گویا اجازه ی دیدنت را ندارم؟ شاید هم چشمانم را از مقابل گرفته و به پایین دوخته ام. میدانم که روزی چانه ام را میفشاری و به سمت خودت میگیری و با چشمانی اشکبار به چهره ی ملال انگیزم نگاه میکنی و ثانیه ای مهلت به افکارم نمیدهی..اما اشکال ندارد، چه بتوانم در مورد آن تأمل بکنم یا نه، قسمتی از من، حتی اگر شاد باشد به تو فکر میکند. برای همین است که شاید آن چهره ی بی رمقی که میبینی، لبخند مضحکی بر لبانش باشد. هر چند میدانم که فرقی به حال تو نمیکند..
~
خود را "بد" خطاب میکنی در صورتی که هزاران بار من را از زیبایی ات به گریستن وادار کرده ای. میدانی..تو فقط فکری در گنجینه ی افکار من نیستی..یا حتی رهگذری که باعث میشود چشمانم را بدزدم و به مکان دیگری بسپرمشان. نگاهم شاید تو را لمس نکرده باشد اما.. میدانم تو همان دختری هستی که با خود فکر میکند شنونده ای ندارد. همان دختری که باعث میشود خوشحال، ناتوان و نگران بشوم. همان دختری که حرف های نزدهمان دلیلی شده بر اتاق بزرگی با دری قفل و کلیدی گمشده در مغزم. احتمالا اگر روزی دوباره به تو برسم آن مرد قد بلند با چشمان پر اشکش منتظر من است..اما چه کنم که صبر و تحملی در من نمانده است؟ شرم آور است.
میگویی چه کنم؟ پاک عقلم از دست رفته است دوستِ خوبِ من. داستان ها است که نگفته ام و نشنیده ای، داستان ها است که نگفته ای و نشنیده ام.
میدانی؟ لبریز از انجام نشده ها هستم.
همین هستیم، ما انسان ها همین هستیم. لبریز از "انجام نشده ها". و اینجا هیچکس به انجام نشده ها توجهی ندارد عزیز کرده ی من. برای همین است که اگر نامم را بپرسند خود را "صفر" معرفی میکنم و اگر روزی بگویند آیا عاشق شده ای یا نه..تو را معرفی میکنم "منفیِ صفرِ من". تو نه برای من تعریف شده ای نه این جهانیان.
از مرگ شروع کرده ام و به تو رسیده ام. نه به خاطر اینکه مرگ پهلو به پهلوی تو راه میرود..نه. هر چه بنویسم پایانش تو هستی. فقط تو.
من آرزو میکنم کاش مرده بودم
میدانی؟ هیچ به آنچه بین ما اتفاق افتاد اهمیت نمیدهم (خجالت آور است، نیست؟). ولی حتی با فکر کردن به آنکه تو هنوز هم جایی در این دنیای کوچک وجود داری، لبخند مسخره ای بر لبم میآورد..و هیچکاری نیست که بتوان درباره اش انجام داد. میتوانی من را بشنوی؟
به ثانیه های ساعتی نگاه میکنم که بدون هیچ رحمی راهشان را میکشند و میروند. حتی زحمت برگشتن و نگاه کردن به پشت سرشان به خودشان نمیدهند. نمیبینند که من در همان اول راه کم آورده بودم. نمیبینند که من در همان اول راه مرده به دنیا آمده بودم. مانند نقاشی ای که به اجبار روی کاغذ کشیده شده بود.